يادم آيد، تو به من گفتي: - ” از اين عشق حذر كن! لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن، آب، آيينة عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن! با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“ باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
2 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/12/11 - 13:46
دیدگاه
Mohammad65

1391/12/11 - 13:48
khosroshahi

ممنون

1391/12/11 - 13:49
anoshka

1391/12/11 - 14:49